عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

واقعا که...

آخر شبٍ داریم تو خیابون میچرخیم و آقا ایلیا هوس شیر عسل کرده باباجون جلو اولین سوپر مارکت می ایسته تا اطاعت امر کنه من و تو توی ماشین طبق معمول همینکه باباجون برای کاری از ماشین پیاده میشه تو میپری رو صندلی باباجون میشینی تند و تند فرمون رو میچرخونی و مثلا رانندگی میکنی ماشین جای بدی پارک شده بهت میگم ایلیا بیا اینور بشین مامان جون بشین رانندگی کنه نگام میکنی و یهو میپری رو صندلی عقب! میگی ایلیا عقب میشینه! میشینم پشت فرمون و ماشین رو میبرم کمی جلوتر پارک کنم ایلیا پشت ماشین از شیشه ی عقب بیرون رو نگاه میکنه و داد میزنه: بابااااااااااااااااجووووووووووووووووووون بیاااااااااااااااااا...
20 مهر 1393

چپ یا راست

برام سواله که قراره چپ دست باشی یا راست دست فعلا با هر دو دست نقاااشی میکشی اما با دست چپ بیشتر با هر دو پا شوت میکنی اما با پای چپ قوی تر ...
20 مهر 1393

عیــــــــــــــــــدانه

عید قربان، عید بندگی مباااارک ایلیای مادر روز عید قربان مثل بقیه ی عید ها صبح رفتیم خونه ی مامانی بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی عزیز البته با یه تفاااوت کوچولو که این روز رو تبدیل به یه روز متفاوت برای تو کرد که بعدا تو یک پست جداگانه در موردش برات مینویسم صبح که داشتیم میرفتیم خونه ی مامانیشون سر راه رفتیم توی یک پارک کوچیک بهت خوش گذشت خونه ی مامانیشون با عمه عارفه بازی کردی، بعد از ظهر هم با امیرجواد جون سرگرم بودی عمه عارفه و امیرجواد جون میخواستن کارتن ببینن و تو حسابی اذیتشون میکردی و خونه ی عزیز تو اون چند ساعتی که اونجا بودیم از شدت هیجان موهای آناهیتا رو دونه به دونه کندی!! ...
20 مهر 1393

تولد علیرضا

بزرگ مرد کوچکم چند شب پیش من و تو و باباجون خونه ی عزیزشون بودیم زندایی زنگ زد و گفت امروز تولد علیرضاس و ما داریم میایم خونتون که دور هم باشیم چند دقیقه ی بعد دایی و زن دایی و علیرضا و حمید رضا با یه کیک خوشکل اومدن خونه ی بابایی شون اون شب اونقدر بهت خوش گذشت که حد نداااره همینکه شمع و کیک رو دیدی بدون اینکه بهت بگیم باااا ذوق و آهنگین گفتی: تگند تگند مباااااایک تگند مبااایک فکر میکنم تو سی دی عموهای فیتیله ای احتمالا یه اهنگ در مورد تولد هست!!! اونقدر تو و علیرضا بازی کردید که شب تا صبح بیدار نشدی به سختی تونستم یه عکس تکی از علیرضا بگیرم تو ه...
12 مهر 1393

یادگاری

داشتم میون وسیله هایی که توی کشو بود میگشتم تا وسیله های اضافی رو بندازم دور توی یه پاکت یه چیز بامزه دیدم چندتا یادگاری یادگاری هایی از وقتی که تازه متوجه شده بودم که قراره مادر بشم یادگاری هایی از روز بدنیا اومدنت از روزهای اولت و ... میون اون ها این بیشتر از همه بزرگ شدنت رو به رخ میکشید روزی که بدنیا اومده بودی اینو تو بیمارستان دور دستای کوچولوت بسته بودن خیلی راحت از توی دستت میفتاد بیرون خدا رو شکر که هستی ممنون که این خاطرات خوش و شیرین رو برام ساختی مرسی که خاااالق با احساس ترین لحظه های زندگیم شدی امیدوارم بتونم مادری شایسته برات ب...
12 مهر 1393

نازنینی از جنوب

عزیزکم جمعه ی هفته ی گذشته یکی از دوستای خوبم (خاله فاطمه) که چند سال تو یکی از شهرای جنوبی زندگی میکنه اومده بود سمنان خاله فاطمه اردیبهشت امسال صاحب یه ناز دختر به اسم نازنین زهرا شده خیلی مشتاق دیدن اون و گل دخترش بودم اما دو ساعت قبل از رفتن تو خوابیدی و وقتی بیدار شدی اصلا خوش اخلاق نبودی به وعده و بهونه ی پارک لباس پوشوندمت و از خونه رفتیم بیرون وقتی رسیدیم به خونه شون و رفتیم توی خونه یک سره گریه میکردی که بریم باباعلی ... بریم دردر... اینجا دردر نیس! اینجا خونه اس!!!! خلاصه که فقط تو بغلم بودی و سعی میکردم سرت رو با چیزای مختلف گرم کنم و این وسط دو تا کلم...
12 مهر 1393

خدایا شکرت

پسرکم یاد گرفتی وقتی بهت میگیم صلوات بفرس خیلی اروم و شمرده میگی: اَلا اومَ صَلِ عَلی می یَمَد وَ آلِ می یَمَد خدایا شکرت الهی که همیشه زیر سایه حضرت محمد(ص) و خاندان پاکش سالم و طاهر و پارسا باشی عزیزم ...
7 مهر 1393